گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
ذکر داعی کبیر امیر حسن بن زید ابن محمد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام






حسن بن زید را داعی کبیر و داعی اول گویند و مادرش دختر عبدالله بن عبیدالله الاعرج بن حسین الاصغر بن علی بن حسین بن
ابیطالب علیهمالسلام است و در سال دویست و پنجاه هجري در طبرستان خروج کرد و در سال دویست و هفتاد وفات نمود مدت
سلطنتش بیست سال بود و در سال دویست و پنجاه و دوم هجري بر سلیمان بن طاهر تاختن برد و او را از طبرستان اخراج کرد و در
آن ممالک استیلا یافت و او در قتل عباد و هدم بلاد ملالتی نداشت. در ایام سلطنت او بسیار کس از وجوه ناس و اشراف سادات
عرضهي هلاك و دمار گشت از جمله دو تن از سادات حسینی را مقتول ساخت یکی حسین بن احمد ابن محمد بن اسمعیل بن
محمد بن عبدالله الباهر بن علی بن الحسین بن علی بن [صفحه 312 ] ابیطالب علیهمالسلام و مادر او فاطمه دختر جعفر بن اسمعیل بن
جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب بود. دوم عبیدالله بن علی بن حسین بن حسین بن جعفر بن عبیدالله بن حسین
اصغر ابن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهمالسلام و ایشان از جانب داعی حکومت قزوین و زنجان داشتند گاهی که موسی
بن بغا چنانکه در جاي خود به شرح خواهد رفت به عزم استخلاص زنجان و قزوین مأمور شد و با لشکري لایق تاختن آورد ایشان
را نیروي درنگ نماند لاجرم به طبرستان گریختند داعی به خیانت هزیمت هر دو تن را حاضر ساخت و در برکهي آب غرقه ساخت
تا جان بدادند آنگاه جسد ایشان را در سردابی در انداخت و این واقعه در سال دویست و پنجاه و هشتم هجري بود. بالجمله گاهی
صفحه 133 از 204
که یعقوب بن لیث به طبرستان آمد و داعی فرار به دیلم کرد جسد ایشان را از سرداب برآورد و به خاك سپرد. و دیگر از مقتولین
داعی کبیر عقیقی است و او پسر خالهي داعی بود نامش حسن بن محمد بن جعفر بن عبیدالله بن حسین الاصغر بن علی بن حسین
بن علی بن ابیطالب علیهمالسلام است و او از جانب داعی حکومت شهر ساري داشت در غیبت داعی جامهي سیاه که شعار عباسیان
بود بپوشید و خطبه به نام سلاطین خراسان کرد چون داعی قوت یافت و معاودت نمود سید عقیقی را دست به گردن بسته حاضر
ساخت و گردن بزد. و دیگر جماعتی از مردم طبرستان را با خود از در کین و کید دانست و خواست تا همگان را با تیغ بگذراند
پس خویش را به تمارض افکند و پس از روزي چند آوازهي مرگ خود را در انداخت پس او را در جنازه جاي داده به مسجد
حمل دادند تا بر وي نماز گذارند چون مردم در مسجد انجمن شدند ناگاه آن جماعتی که با ایشان مواضعه نهاده بود از جاي
بجستند و ابواب مسجد را فروبستند و تیغ بکشیدند و داعی نیز از جنازه شاکی السلاح بیرون جست و شمشیر بکشید و جماعتی کثیر
را دستخوش شمشیر ساخت و این شعر بگفت: و ما نشر المشیب علی الا مصافحۀ السیوف لدي الصفوف [صفحه 313 ] فانت اذا
رأیت علی شیبا فمکتسب من الوان السیوف و این شعر را نیز منسوب بدو داشتهاند: افیقوا بنی طالب و اترکوا جماع هوي الهم
الصاعده ابوکم علی احب الطلاق ثلاثا لدنیاه لا واحده فکیف یحل نکاح لها مطلقۀ الاب کالوالدة و داعی با اینکه مردي خونریز و
مغمور در ستیز و آویز بود در مراتب فضایل محلی منیع داشت و حضرتش محط رحال علماء و شعراء بود و به اتفاق علماي نسابه او
را فرزندي نبود جز اینکه از کنیزکی دختري آورد مسمی به کریمه او نیز قبل از آنکه شوي کند وفات یافت.
ذکر حال محمد بن زید ابن محمد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام
محمد بن زید بعد از برادرش حسن بن زید ملقب شد به داعی اما شوهر خواهر داعی کبیر بعد از وفات داعی - هو ابوالحسن احمد
بن محمد بن ابراهیم بن علی بن عبدالرحمان بن قاسم بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام - سر به سلطنت
برافراخت و بر مملکت طبرستان استیلا یافت محمد بن زید از گرگان لشکر برآورد و با ابوالحسن رزم داد و او را بکشت و طبرستان
را در تحت فرمان آورد. از سال دویست و هفتاد و یکم هجري تا هفده سال و هفت ماه حکومت طبرستان بر وي استقرار یافت و
سلطنت او چنان محکم شد که رافع بن هرثمه در نیشابور روزگاري به نام وي خطبه می کرد و ابومسلم محمد اصفهانی کاتب
معتزلی وزیر و دبیر او بود و در پایان امر محمد بن هارون سرخسی صاحب اسمعیل بن احمد سامانی او را در گرگان مقتول ساخت
[ و سر او را برگرفت و با پسرش که اسیر شد به سوي مرو گسیل داشت و از آنجا به بخارا نقل کردند و جسدش را در [صفحه 314
گرگان در کنار قبر محمد بن جعفر الصادق که ملقب بود به دیباج به خاك سپردند. و محمد بن زید در علم و فضل فحلی بزرگ و
در سماحت و شجاعت مردي سترك بود علماء و شعراء جنابش را مناص و ملجأ می دانستند ابوالمقاتل نصر بن نصیر الحلوانی در
جشن مهرگان قصیدهي در ثناي او گفت که مطلعش اینست: لا تقل بشري ولکن بشریان غرة الداعی و یوم المهرجان همگنان او را
انکار کردند و گفتند در ابتداي کلام لا تقل بشري چرا گفتی ابوالمقاتل روي با محمد بن زید کرد و گفت یابن رسول الله ان افضل
الکلام لا اله الا الله بهترین سخنها کلمهي لا اله الا الله است و ابتدا به حرف لا فرموده محمد بن زید را این سخن پسند افتاد و او را به
عطایاي بزرگ خوشدل ساخت و به روایتی محمد را بد آمد و ابوالمقاتل را پنجاه تازیانه بزد و فرمود او را ادب آموختن بهتر است
از عطا اندوختن و نیز حکایت کردهاند که ابوالمقاتل و اگر نه برادرش این شعر انشاد کرد: الشک منی ذات یوم موعد احبابک
یعنی احباب تو پراکنده باد اي کوردل همانا مثل زشت خاص تست « احبابک یا أعمی و لک المثل السوء » بالفرقۀ غد محمد گفت
پس برخاست و از مجلس بیرون شد. و محمد بن زید بر قانون داشت که در پایان هر سال بیت المال را نگران می شد آنچه افزون
از مخارج سال به جاي مانده بود بر قریش و انصار و فقها و قاریان قرآن و دیگر مردم بخش می کرد و حبهي به جاي نمی گذاشت
چنان افتاد که در سالی چون ابتدا کرد بعطاي بنی عبدمناف و از عطاي بنی هاشم فراغت جست طبقه دیگر را از بنی عبدمناف پیش
صفحه 134 از 204
خواند مردي برخاست محمد بن زید گفت از کدام قبیلهي گفت از اولاد عبدمناف فرمود از کدام شعبه گفت از بنی امیه فرمود از
کدام سلسله پاسخ نداد فرمود همانا از بنی معاویه باشی عرض کرد چنین است فرمود نسب بکدام یک از فرزندانش میرسانی
همچنان خاموش شد فرمود همانا از اولاد یزید باشی عرض کرد چنین است فرمود چه احمق مردي که تو بوده که طمع به ذل
[صفحه 315 ] و عطا بر اولاد ابوطالب بسته و حال آنکه ایشان از تو خون خواهند اگر از کردار جدت آگهی نداري بسی جاهل و
غافل بوده و اگر از کردار ایشان آگهی داشته دانسته خود را به هلاکت افکندهي. سادات علوي چون این کلمات بشنیدند به جانب
او شَزرا نگریستند و قصد قتل او کردند محمد بن زید بانگ بر ایشان زد و گفت اندیشه بد مکنید در حق وي، چه هر که او را
ان الله عزوجل قد حرم ان یکلف نفس » بیازارد از من کیفر بیند مگر گمان دارید که خون حسین علیهالسلام را از وي باید جست
خداوند کس را به گناه دیگر کس عقاب نفرماید. اکنون گوش دارید تا شما را حدیث خواهم گفت که آن را « بغیر ما اکتسبت
بکار بندید همانا پدرم زید مرا خبر داد که منصور خلیفه در ایامی که تقدیم زیارت بیت الله را در مکه متبرکه متوقف بود گوهري
گرانبها به نزد او آوردند تا مگر بیع کند منصور نیک نگریست و گفت صاحب این گوهر هشام بن عبدالملک است بمن رسیده
است که از وي جز پسري که محمد نام دارد کس باقی نمانده و این گوهر را او به معرض بیع درآورده است آنگاه ربیع را طلب
کرد و گفت فردا گاهی که نماز بامداد را در مسجدالحرام با مردم به پاي بردي فرمان کن تا ابواب مسجد را فرو بندند پس از آن
یک باب را بگشاي و مردم را تن به تن نیکو می شناس و رها می کن تا گاهی که محمد را بدانی و مأخوذ داري. چون روز دیگر
ربیع کار بدین گونه کرد محمد دانست که او را می جویند دهشتزده و متحیر بهر سوي نگران بود این وقت محمد بن زید بن علی
بن الحسین بن علی ابن ابیطالب علیهمالسلام با او باز خورد و آشفتگی خاطر او را فهم کرد گفت هان اي مرد ترا سخت حیرتزده
می بینم کیستی و از کجائی؟ گفت مرا امان می دهی فرمود امان دادم و مخلص ترا بر ذمت نهادم گفت منم محمد بن هشام بن
عبدالملک اکنون بگوي تو کیستی گفت منم محمد بن زید بن علی و توئی پسر عم، ایمن باش تو قاتل زید نبودي و در قتل تو
ادراك خون زید نخواهد شد. [صفحه 316 ] اکنون در خلاص تو تدبیري می اندیشم اگر چند بر تو مکروه آید باك مدار این گفت
و رداي خود را بر سر و روي محمد بن هشام افکند و نیک بر تافت و او را کشان کشان همی آورد و لطمه از پس لطمه بر وي همی
زد تا به نزد ربیع رسید فریاد برداشت که یا اباالفضل این خبیث شتربانی است از اهل کوفه شتري با من بکري داده ذاهبا و راجعا و از
من گریخته است و شتر را با مردم خراسان کري بسته است و مرا در این سخن شاهدان عدل است دو تن از حارسان و عوانان را با
من همراه کن تا او را به نزد قاضی حاضر کند. ربیع دو تن حارس با محمد بن زید سپرد و ایشان از مسجد بیرون شدند چون لختی
راه بپیمودند روي با محمد بن هشام کرد که اي خبیث اگر حق مرا ادا می کنی زحمت حارس و قاضی ندهیم محمد بن هشام گفت
یابن رسول الله اطاعت می کنم محمد بن زید با حارسان گفت اکنون که بر ذمت نهاد باز شوید. چون ایشان مراجعت کردند محمد
بن هشام سر و روي محمد بن زید را بوسه زد و گفت پدر و مادرم فداي تو باد خداوند دانا بود که رسالت را در چنین خانواده نهاد
و گوهري بیرون آورد و عرض کرد که به قبول این گوهر مرا تشریف فرماي فرمود اي پسر عم ما اهل بیتی هستیم که در ازاي بذل
معروف چیزي مأخوذ نمی داریم من در حق تو از خون زید چشم پوشیدم گوهر چه می کنم اکنون خویش را پوشیده دار که
منصور را در طلب تو جدي تمام است. چون داعی سخن بدینجا آورد فرمان داد تا آن مرد اموي را مانند یک تن از بنی عبدمناف
عطا دادند و چند تن از مردم خود را فرمود تا او را به سلامت بأرض ري برسانند و با مکتوب او باز آیند، اموي برخاست و سر داعی
را بوسه زد و برفت. و این داعی را که محمد بن زید بن محمد بن اسمعیل جالب الحجاره است دو پسر بود نخست زید ملقب به
رضی مادرش ام ولد بود از بلاد ترك و نازك اسم داشت و در بخارا زن گرفت و پسري آورد و او را به نام پدر خود محمد خواند
و پسري [صفحه 317 ] دیگر آورد و او را حسن نامیدند. ابونصر بخاري گوید فرزندان اسمعیل جالب الحجاره بدینجا منتهی می شود
و جز ایشان آن کس که خود را بدین سلسله منسوب می دارد مفتري و متهم است و جماعتی بدین معنی دعوي دارند که در کوفه
صفحه 135 از 204
و واسط جاي گرفتند و سخن ایشان استوار نباشد اولاد محمد بن اسمعیل جالب الحجاره به نهایت شد اکنون فرزندان برادرش علی
بن اسمعیل مرقوم می شود.
ذکر اولاد علی بن اسماعیل جالب الحجاره ابن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام
چنانکه اسمعیل جالب الحجاره کوچکترین اولاد حسن بن زید است علی کوچکترین اولاد اسمعیل است و علی را شش پسر بود
اول حسین دوم حسن سیم اسمعیل چهارم محمد پنجم قاسم ششم احمد، اما حسین در طوس وفات یافت اما حسن مادرش ام ولد
است و او ملقب بود به شاهناز و در فرغانه وداع جهان گفت اما اسمعیل در جرجان بزیست اما محمد معروف بود باین علیه و مادر
او ام ولد است در طبرستان اقامت جست. ابوالحسن عمري گوید از اولاد ابن علیه است امیرکا بن علی بن محمد بن علی ابن اسمعیل
جالب الحجاره و اولاد امیرکا در شام و دمشق و طرابلس فراوان شدند اما قاسم و احمد دو برادر از یک مادرند ابونصر بخاري گوید
مادر ایشان زنی از مردم قم است و از اولاد قاسم است علی بن اسمعیل حسنی که در ري نقیب بود و از اولاد قاسم است امیرکا
محمد و حسین و ابوالهیجا ابراهیم و ابوالفتح یوسف ایشان فرزندان حسین بن قاسماند اما از اولاد برادرش احمد یکی ابوزید عبدالله
بن علی المعروف به سیفار و از اولاد ابو زید است قاسم مکنی به ابومحمد و هم از اولاد احمد است ابوالحسین احمد بن علی بن
احمد بن قاسم بن علی بن احمد بن علی بن اسمعیل جالب الحجاره و از اولاد ایشان جماعتی در ري معروف بودند به بنیمیسره.
[صفحه 318 ] و هم از اولاد احمد است ابوطاهر محمد بن علی بن محمد بن احمد بن علی الملقب به طراخوار بن احمد بن علی بن
اسمعیل جالب الحجاره ابونصر بخاري گوید از اولاد علی بن اسمعیل جالب الحجاره جز این جماعت که مرقوم شد نشناسم. و
ابوزید عبدالله بن علی پسري آورد به نام قاسم مکنی به ابومحمد چنانکه رقم شد و او فرزندان پدر و عم خود احمد و قاسم پسرهاي
علی بن اسمعیل جالب الحجاره را فراهم آورد و اخبار و انساب ایشان را در اوراقی چند در قلم آورد بالجمله ایشان آخر اولاد
اسمعیل جالب الحجارة بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب علیهما السلاماند.
ذکر اولاد ابراهیم بن حسن ابن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام
از پسرهاي هفتگانه حسن بن زید اولاد علی الشدید بن حسن و زید بن حسن و اسحق بن حسن را نگاشتیم و اولاد اسمعیل بن حسن
معروف به جالب الحجاره را نیز رقم کردیم اکنون ابتدا می کنیم بذکر اولاد ابراهیم بن حسن همانا ابراهیم زنی از سادات حسینی
گرفت و از وي پسري آورد و او را به نام خود ابراهیم مسمی ساخت و پسري دیگر آورد و او را علی نام نهاد و پسر سیم را زید
نامید و مادر او ام ولد بود نامش امۀ الحمید ابونصر بخاري گوید نسب امۀ الحمید به عمر بن الخطاب منتهی می شود. ابوالحسن
عمري گوید ابراهیم بن ابراهیم فرزندي آورد که محمد نام داشت و مادر او دختر عم پدرش بود و فرزند دیگر آورد و حسن نامید
اما محمد بن ابراهیم سه پسر آورد اول حسن دوم عبدالله سه دیگر احمد و مادر ایشان سلمه دختر عبدالعظیم مکنی به ابوالقاسم
المدفون بري بود اما عبدالله بن محمد بن ابراهیم در خراسان بزیست و فرزندان آورد لکن عمري این سخن را استوار ندارد گوید
عبدالله بلاعقب بود. [صفحه 319 ] اما محمد بن ابراهیم چهار پسر داشت و اولاد ایشان در یثرب و نصیبین پراکنده شدند اما حسن بن
ابراهیم صاحب فرزند بود و از فرزندزادگان اوست قاسم بن محمد بن ابی طاهر داود بن محمد بن حسن بن ابراهیم بن ابراهیم و این
جمله فرزندان ابراهیم بن حسن بن زید بودند که رقم شد.
ذکر اولاد عبدالله بن حسن ابن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام
ابوالحسن عمري گوید عبدالله بن حسن را پنج پسر بود اول علی دوم محمد سه دیگر حسن چهارم زید پنجم اسحاق عمري گوید
صفحه 136 از 204
زید و اسحق صاحب ولد بودند و همچنان حسن را گفتهاند فرزند آورد اما ابونصر بخاري گوید جز زید هیچ یک را فرزند نبود و
مادر زید ام ولد است و زید اشجع اهل زمان خود بود چنانکه در جاي خود مذکور خواهد شد و او در خارج کوفه با ابوالسرایا بود
و چون کار بر وي سخت افتاد باهواز گریخت و در آنجا مأخوذ شد و صبرا مقتول گشت. و از زید چهار پسر به جاي ماند اول
محمد دوم علی سیم حسین چهارم عبدالله و مادر ایشان از سادات علوي بود و محمد بن زید سه پسر آورد اول حسن دوم علی سیم
عبدالله و مادر ایشان از بنی مخزوم بود و ایشان در حجاز سکون فرمودند این جمله به روایت بخاري رقم شد لکن عمري گوید
محمد بن زید را ولدي دانسته نبود و الله اعلم. بالجمله پنج تن از فرزندان حسن بن زید بلا خلاف فرزند آوردند چنانکه رقم شد
لکن در ابراهیم بن حسن سخن به خلاف کردهاند آیا فرزند آورد یا بلاعقب بود و همچنان در عبدالله بن حسن بن زید بعضی او را
بلاعقب خواندهاند و از اینجاست که ابوزید عبدالله بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام صحت نسبش در
[ نزد بعضی مجهول است. [صفحه 320
ذکر ناصر بن مهدي بن حمزة المیانطري که نسب به حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام می رساند
ناصر بن مهدي از فرزندان حسن بن زید است لکن به یقین نپیوسته که از محمد بطحانی بحسن بن زید پیوسته می شود یا از بطن
دیگر همانا ناصر بن مهدي در مملکت ري مکانتی عظیم داشت و نقیب ري با وي متفق بود گاهی که خوارزم شاه بر مملکت ري
دست یافت نقیب را بکشت و ناصر بن مهدي به اتفاق پسر نقیب به بغداد گریخت و در شهر شعبان در سال پانصد و نود و دوم
هجري وارد بغداد شد. الناصر لدین الله عباسی که این وقت خلافت داشت مقدم ناصر بن مهدي را بزرگ داشت و نقابت آل
ابوطالب را با او تفویض کرد و در دارالوزاره او را بر حجاب و حواشی مقدم داشت چنان بود که مکاتیب و مآرب اهالی ممالک را
بی آنکه به عرض دیوان اعلی رساند خود بلا و نعم رقم می کرد و نفاذ می داد. این وقت خلعتی سپاه که شعار عباسیان بود از خلیفه
تشریف یافت و در شهر صفر در سال پانصد و نود و دوم هجري امور دیوانیه منوط و مربوط به اوامر و نواهی او گشت و او فقیهی
دبیر و کاتبی بصیر بود به فصاحت بیان و طلاقت لسان و علو همت و طهارت طویت و حسن تدبیر، روز تا روز کار او بالا گرفت تا
در سنه ششصد و دوم هجري به مقام وزارت کبري ارتقا یافت و در مسند وزارت جاي کرد و حکم او در تمامت ممالک روان
گشت. و الناصر لدین الله را بر قانون بود که چهارده تن از دانشوران درگاه را تربیت می کرد و منتظر الوزاره می داشت تا آن کس
در تقدیم خدمت قصب السبق می برد و سزاوار می گشت تشریف وزارت می داد. ناصر بن مهدي عظیم بزرگ شد و تجبر و تنمري
به کمال داشت و او را بر سادات عراق سلطنتی تمام بود چه نقابت عراق عرب بتمامه او را ضمیمه منصب بود و با سادات آل معیه
حسنی خاصۀ خصمی داشت و ایشان متصدي مناصب بزرگ بودند [صفحه 321 ] و در امور دیوانیه مداخلتی تام داشتند ناصر بن
مهدي جمعی از ایشان را مأخوذ داشته در حبسخانه افکند و سبب این خصومت سید جلال الدین محمد بن قاسم بن حسن بود. به
روایت شیخ السعید تاجالدین محمد بن قاسم بن حسن بن معیۀ الحسنی که عالم نسابه بود از جد اعلاي خود زکیالدین حسن بن
محمد بن حسن بن معیۀ الحسنی الملقب به ظهیرالدوله روایت می کند که بعد از قتل سیفالدوله مریدي سید جلالالدین به سبب
قرابتی که با سیفالدوله داشت از عراق بیرون شد و مادام که در عراق بود حکومت قوسان داشت که نام شهریست در میان واسط و
نعمانیه و بغداد و در جنب قوسان قریهي بود که آن را هور می نامیدند از املاك بنی ابی السعادات و ایشان از متعلقان وزیر بودند.
سید جلالالدین دست ظلم و عدوان برآورد و ایشان را بسیار زحمت کرد و این بود سبب خصومت ناصر بن مهدي بسید
جلالالدین لاجرم چون سید جلالالدین از عراق بیرون گریخت وزیر املاك و اثقال او را به مصادره مضبوط ساخت و گاهی که
معاودت کرد سخت در بیم و هراس بود که وزیر در حق او چه اندیشد یک روز بر در سراي خویش نشسته بود ناگاه مردي در
رسید که وزیر ترا طلب می کند بیتوانی به درون سراي شد تا جامه بپوشد و روان شد سه تن دیگر متواتر برسیدند و او را به نزدیک
صفحه 137 از 204
وزیر بردند چون حاضر شد نگریست که وزیر نشسته و قاضی در پهلوي او جاي کرده و دو تن عادل در برابر قاضی سکون اختیار
نمودهاند. سید جلالالدین سلام داد و جواب بستد وزیر او را ترحیب کرد و نزدیک خویش جاي داد آنگاه طوماري برآورد و به
قاضی سپرد قاضی در طومار نگریست و با سید جلالالدین گفت بدین طومار گواه باشم سید جلالالدین گفت ندانم چیست قاضی
گفت عمل قوسان را به یکصد و بیست هزار دینار بر ذمت نهادهي گفت مرا این قدرت نیست و اگر عمل قوسان را بپذیرم افزون از
[ چهل هزار دینار نتوانم داد قاضی چون بشنید در نگارش طغراي شهادت توقف کرد وزیر به جانب قاضی مغضبا [صفحه 322
نگریست و چون او را غیرتی در دین نبود گواهی خویش را در طومار بنگاشت و آن دو تن عادل! نیز رقم کردند و خاتم برنهادند
وزیر آن طومار را مضبوط ساخت و منشور حکومت قوسان را به نزد سید جلالالدین گذاشت و برخاست. سید جلالالدین چون از
نزد وزیر بیرون شد دل بر فرار بست تا خود را به مأمنی برساند و از آن مهلکه برهاند پسرش گفت اي پدر واجب نکرده است که
قبل از آنکه کار بر ما سخت گیرند دل از ملک و مال برگیریم و به جانبی گریزیم صواب آنست که دست در عمل قوسان شویم و
سال بپاي بریم آنگاه اگر ناگزیر باشیم ضیاع و عقار خویش را به معرض بیع درآوریم و هشتاد هزار دینار که بر خراج قوسان
افزودهاند باز دهیم و اگر نخواهیم آنگاه فرار کنیم. سید جلالالدین این رأي را صواب شمرد و به جانب قوسان روان شد و دست
جور و ستم از آستین برآورد خاصه بر بنی ابی السعادات ظلم و عدوان افزون کرد و محصول ایشان را صیفیا و شتویا بتمامت مأخوذ
داشت و به جانب بغداد حمل داد و در محارز و انابیر [ 21 ] محفوظ نمود ابن مزید الخشکري شاعر قصیدهي در ظلم سید جلالالدین
نقیب نسبت به خانواده بنی ابی السعادات و ذلت و مسکنت ایشان به دست او گفته است و این شعر از آن جمله است: فکأنما الهور
الظفون و آله الشهداء و ابن معیۀ بن زیاد بالجمله چون سید جلالالدین غلات و حبوبات را به جانب بغداد حمل داد خویشتن
برنشست و بحله آمد تا از آنجا به بغداد شود و معلوم داشت که در بغداد کار غلا بالا گرفته و سعر غلات روز تا روز ارتقا یافته پس
تعجیل کرد و خویشتن را ببغداد رسانید و شتابزده به دربار وزیر آمد و پیاده شد و از زحمت خود و اجتهاد خود در ارتفاع خراج
قوسان که سه چندان بر ذمت او واجب داشته بودند شرحی به عرض رسانیده خواستار شد که وزیر فرمان کند چند که غلات قوسان
به جاي است هیچکس از دیگر جاي خریداري نکند. ناصر بن مهدي از اینقدر ملاطفت مضایقت نفرمود، سید جلالالدین این
[صفحه 323 ] حکم بستد و غلات قوسان را به معرض بیع درآورد و به روزي چند یکصد و بیست هزار دینار فراهم کرد و نزدیک
بصد هزار دینار از بهر خود ذخیره نهاد آنگاه صد هزار دینار به دیوانیان تسلیم داد و خط رسید بگرفت. از پس آن بیست هزار دینار
حمل داده بامدادي به دربار وزیر آمد و هزار دینار به خاصان وزیر بذل کرد که مرا در این ساعت به نزدیک وزیر بار دهید ایشان به
عرض رسانیدند و او را حاضر مجلس ناصر بن مهدي نمودند. سید جلالالدین ابتدا کرد از فزونی خراج قوسان و زحمت خود
آنگاه عرض کرد که صد هزار دینار تسلیم کاردانان دیوان کردم و تو خود دانی که خراج قوسان چهل هزار دینار است اکنون
خواستارم که بیست هزار دینار از حمل من تخفیف فرمائی وزیر گفت من یک دینار مال امیرالمؤمنین را دست باز ندارم و از جاي
برخاست. سید جلالالدین دامن او را گرفت و عرض کرد که اکنون که به تخفیف مقرر نمی شود اینک در دهلیز سراي حاضر
است اگر خواهی حاضر مجلس کنم وزیر چون این بشنید از کردار و اجتهاد سید جلالالدین در عمل شگفتی گرفت و او را نیک
بستود و گفت هرگز گمان نداشتم که این مبلغ از قوسان ارتفاع پذیرد و او را به مواعید نیکو خوشدل کرد و گفت خلیفه این بیست
هزار دینار را در وجه تو عطا فرمود و به تخفیف مقرر داشت سید جلالالدین دست وزیر را بوسه داد و از آن پس در ظل عنایت او
خوش دل بزیست. اما ناصر بن مهدي بدین استیلا در مسند وزارت جاي داشت تا بیست و دوم جمادي الآخره سال ششصد و چهارم
هجري صبحگاه نظاره کرد که عوانان خلیفه در اطراف سراي او پره زدهاند سخت بترسید پس طوماري به دست کرد و آن چیز را
که مالک او بود از صامت و ناطق حتی حلی و زیور ازواج و جواري خود را در قلم آورد و در پشت طومار رقم کرد که من بنده
[ گاهی که وارد بغداد شدم از قلیل و کثیر مالک شیئی نبودهام این جمله از عنایت خلیفه به دست شده هم اکنون فرمان [صفحه 324
صفحه 138 از 204
کنید تا با اموال خاصه شریفه متصل شود چون طومار ناصر بن مهدي به الناصر لدین الله رسید در پاسخ نوشت که ما اموال ترا
دانستهایم، و طمع در آن نبستهایم مصلحت مقتضی آمد که روزي چند از سراي خویش بیرون نشوي و در وجه ناصرالدین و اولاد او
از وجیبه و اجري مبلغی مقرر داشت که همه ساله از بیتالمال مأخوذ دارد بدینگونه روزگار همی برد تا در شب شنبه هشتم جمادي
الاولی در سال ششصد و هفدهم هجري وفات یافت بزرگان درگاه خلیفه نعش او را تا کنار دلجه مشایعت کردند و در تربت مشهد
موسی کاظم علیهالسلام به خاك سپردند. چند دختر از او به جاي ماند یکی را سید نقیب الزاهد رضیالدین علی بن موسی بن جعفر
الطاوس الحسنی به حبالهي نکاح درآورد و به روایتی او را دو پسر بود و هیچ یک عقب نیاوردند و در سبب عزل او نوشتهاند که
ناصر بن مهدي ابن ایوب را که حکومت مصر داشت وقعی نمی گذاشت و هر روز از القاب و مکانت او می کاست ابن ایوب
رسولی به نزدیک خلیفه گسیل داشت چون درآمد به عرض رسانید که مرا پیامی است که باید پوشیده از مردم معروض دارم خلیفه
مجلس را از حاضران بپرداخت این وقت رسول گفت ابن ایوب زمین خدمت می بوسد و معروض می دارد که اگر خلیفه ناصر بن
مهدي را از وزارت خلع نکند دانسته باشد که مرا بابی است که بر روي چهل تن از اولاد خلفاي بنی فاطمه مقفل دارم که هر یک
از ایشان اگر بیرون شوند بی مانعی و دافعی خلافت مصر و شام را به دست کنند الناصر لدین الله چون بشنید ناصر بن مهدي را از
وزارت خلع نمود و به روایتی بدین شعر وزیر را متهم ساخت و خلیفه را از حشمت او بیم داد و تواند شد که هر دو را بکار بسته
باشد و آن شعر این است: الا من مبلغ عنی الخلیفۀ احمدا توق وقیت السوء ما انت صانع وزیرك هذا بین امرین فیهما فعالک یا خیر
البریۀ ضائع فان کان حقا من سلالۀ احمد فهذا وزیر فی الخلافۀ طامع فان کان فیما یدعی غیر صادق فأضیع ما کانت لدیه السنائع
[صفحه 325 ] چون خلیفه در این اشعار غوري بسزا کرد وزیر را معزول ساخت در خبر است که ناصر بن مهدي یک روز در دوات
خود رقعهي یافت که این اشعار را نگاشته بودند: فانه قد کان ذا قدرة علی اجتثاث الفرع من اصله لا قاتل الله یزیدا و لا مدت ید
السوء الی فعله لکنه أبقی لنا مثلکم أحیاء کی یعذر فی فعله وزیر چون این اشعار را قرائت کرد سخت مضطرب شد و چند که فحص
نمود ندانست که صنعت کیست. ناصر بن مهدي مردي فاضل و فقیه بود و بر مذهب ابوحنیفه می زیست. اکنون ذکر اولاد حسن بن
زید بن حسن بن علی بن ابی طالب علیهما السلام به نهایت شد. از این پیش نگارش یافت که سادات حسنی منتهی می شوند بزید
بن حسن بن علی علیهما السلام و حسن بن حسن بن علی، که او را حسن مثنی گویند چون از اولاد زید بن حسن بپرداختیم شروع
می شود به اولاد حسن مثنی.
ذکر اولاد حسن مثنی ابن حسن بن علی بن ابی طالب علیهم السلام
حسن پسر امام حسن علیهالسلام را حسن مثنی می نامیدند و کنیت او نیز ابومحمد است و حسن مثنی سه پسر و دو دختر از فاطمه
دختر امام حسین علیهالسلام داشت اما پسران اول عبدالله دوم ابراهیم سیم حسن اما دختران اول زینب دوم ام کلثوم و دو پسر دیگر
داشت یکی داود و آن دیگر جعفر أبونصر بخاري گوید مادر این دو پسر ام ولد بود از مردم روم نامش حبیبه بود و ام خالد کنیت
داشت و پسر دیگرش را محمد نام بود و مادرش رمله نام داشت و او دختر سعد بن زید بن عمرو بن نوفل عدویست و دو دختر
دیگر داشت یکی رقیه و آن دیگر فاطمه ابوالحسن عمري گوید حسن مثنی را نیز یک دختر بود که قسیمه نام داشت و او به خانهي
[ نکاح حسین ابن عبدالله بن عبدالله بن عبدالمطلب درآمد این جمله شش پسر و پنج دختر بود. [صفحه 326
ذکر احوال عبدالله محض ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام
عبدالله بن حسن مثنی نیز مکنی بود به ابومحمد و او را عبدالله محض می نامیدند و مادر او فاطمه دختر حسین بن علی بن ابیطالب
علیهما السلام است و مادر فاطمه ام اسحق دختر طلحۀ بن عبیدالله است و مادر ام اسحق جرباء دختر قسامه است و او چندان
صفحه 139 از 204
نیکوروي بود که هر زن نیکو جمال در پهلوي او جاي کردي قبیح الوجه به نظر آمدي لاجرم زنان از نزدیکی او دوري می جستند و
او از این روي ملقب به جرباء شد چه جرباء زنی را گویند که زنان دیگر از رشگ و حسدي که به حسن او دارند از وي نفرت می
کنند مثل آن کس که از اجرب و گرین [ 22 ] نفرت کند و او اول کس است از اولاد امام حسن که مادرش دختر امام حسین است
چنانکه امام محمد باقر که اول کس است از اولاد امام حسین که مادرش از اولاد امام حسن است. عبدالله در زمان خود شیخ بنی
هاشم بود و او را أجمل ناس و اکرم ناس و أفضل ناس و أسخاي ناس می نامیدند وقتی او را گفتند شما چگونه أفضل ناس شدید
یعنی مردم همه آرزومندند که از سلسلهي ما باشند و ما « قال لان الناس کلهم تمنوا أن یکونوا منا و لا نتمنی أن نکون من أحد »
هرگز آرزو نمی کنیم که از دیگري باشیم و او قوي النفس و شجاع بود و گاهی شعري فرمودي در حق زوجه خود هند دختر
ابوعبیده و آنرا به لحن خوش انشاد نمودي: یا هند انک لو سمعت بعاذلین تتابعا قالا فلم أسمع لما قالا و قلت ألا اسمعا هند أحب الی
من نفسی و أهلی أجمعا و لقد عصیت عواذلی و أطعت قلبا موجعا و از اشعار اوست که فرماید: بیض غرائر ما هممن بریبۀ کظباء
مکۀ صیدهن حرام یحسبن من لین الکلام فواسقا و یصدهن عن الخنا الاسلام [صفحه 327 ] آنگاه که دولت بنی امیهي را زوال آمد
و بنی مروان ضعیف شدند بنی هاشم متفق گشتند که با پسرهاي عبدالله محض محمد و ابراهیم بیعت کنند و یک تن از ایشان را به
خلافت بردارند پس مجلسی آراستند و بزرگان بنی هاشم و بعضی از بنی عباس حاضر شدند و کس فرستادند و امام جعفر صادق
علیهالسلام را طلب نمودند عبدالله محض گفت جعفر صادق را بیهوده طلب نمودید زیرا که او رأي شما را به صواب نخواهد شمرد.
در این وقت جعفر صادق از در درآمد و بنشست و اجتماع ایشان را سبب پرسید صورت حال را مکشوف داشتند آن حضرت روي
با عبدالله کرد و فرمود تو شیخ بنی هاشمی چگونه ترا ترك می گویند و این دو غلام که پسرهاي تواند به خلافت بر می دارند
فقال جعفر و الله انها لیست لی و لا لهما و » عبدالله گفت همانا حسد ترا از بیعت ایشان باز می دارد تو دست فرا ده تا با تو بیعت کنیم
جعفر علیهالسلام فرمود سوگند با خداي که امر خلافت نه بر « انها لصاحب القباء الأصفر و الله لیلعبن بها نسائهم و صبیانهم و غلمانهم
من فرود می آید و نه با پسرهاي تو راست می ایستد بلکه به صاحب قباي اصفر می رسد سوگند با خداي که زنان ایشان و کودکان
و پسران ایشان با این خلافت بازي خواهند کرد و دست به دست خواهند داد این بگفت و برخاست و برفت منصور دوانیق چون
حاضر آن مجلس بود و قباي اصفر در برداشت و سخن جعفر صادق را استوار می دانست از آن روز دل در سلطنت بست تا گاهی
که ادراك نمود. بالجمله روزي چند برنگذشت ابوالعباس السفاح با اهل خود پوشیده سفر کوفه کردند و با ابوسلمه حلال در امر
خلافت مواضعه نهادند ابوسلمه اندیشه ایشان را مستور داشت و خواست در میان اولاد علی بن ابیطالب و عباس بن عبدالمطلب
مجلسی بشوري آراسته کند تا بر خلافت یک تن از دو سلسله متفق شوند. یس به سوي سه کس مکتوب کرد نخستین بجعفر صادق
علیهالسلام و دوم به عمر بن علی بن الحسین علیهما السلام و سه دیگر به عبدالله محض و این مکاتیب را به رسولی سپرد و به جانب
مدینه گسیل داشت، فرستاده او طی مسافت کرده شامگاهی بر جعفر صادق [صفحه 328 ] علیهالسلام درآمد و گفت من از جانب
ابوسلمه می آیم و مکتوب او را به آن حضرت سپرد جعفر علیهالسلام فرمود مرا با ابوسلمه مراودتی و مخالطتی نیست چه او شیعهي
دیگر کس است رسول عرض کرد مکتوب او را قرائت فرماي و پاسخی مرقوم دار آن حضرت خادم خویش را فرمود چراغ را پیش
دار و مکتوب ابوسلمه را بسوخت و گفت جواب همان است که نگریستی. لاجرم رسول از نزد آن حضرت بیرون شد و نزد عبدالله
محض آمد و مکتوب ابوسلمه را تسلیم کرد عبدالله آن مکتوب را برداشت و به حضرت جعفر صادق علیهالسلام آمد آن حضرت
فرمود هان اي عبدالله چه چیز ترا بدینجا آورد اگر حاجتی بود و مرا آگهی فرستادي من به نزد تو آمدم عبدالله صورت حال را به
عرض رسانید و گفت اینک مکتوب ابوسلمه است مرا به خلافت دعوت کرده و سزاوار این مقام دانسته و شیعیان ما از خراسان
نزدیک او حاضر شدهاند آن حضرت فرمود اي عبدالله شیعیان تو کدامند؟ مگر تو ابومسلم مروزي را مأمور بخراسان نمودي و
جامهي سیاه شعار شیعهي خود ساختی؟ آیا از این شیعیان که می گوئی هیچکس را به نام و نشان می شناسی گفت نمی شناسم
صفحه 140 از 204
فرمود چگونه شیعه تو می شوند جماعتی که ایشان را نمی شناسی و ایشان ترا نمی شناسند. عبدالله گفت همانا در سخنان تو چیزي
مضمر است کنایت از آنکه مکروه می داري که این امر بر من فرود آید آن حضرت فرمود خداي می داند من نصیحت هر مسلم را
بر خویش واجب داشتهام چگونه از نصیحت تو دست باز می گیرم خویشتن را اسیر آرزوهاي باطل مکن شما این دولت را از براي
بنی عباس تأسیس می نمائید هرگز بآل ابوطالب نخواهد رسید همانا این رسول از آن پیش که ترا دیدار کند به نزدیک من آمد و
ناخوشدل بیرون شد. مع القصه رسول ابوسلمه مکتوب عمر بن علی بن الحسین را نیز برسانید عمر مکتوب او را رد کرد و گفت
کاتب آنرا نمی شناسم تا جواب گویم اما پسرهاي عبدالله محض محمد و ابراهیم همواره در هواي خلافت می زیستند و اعداد
خروج [صفحه 329 ] می کردند تا گاهی که امر خلافت بر ابوالعباس سفاح راست ایستاد این وقت فرار کردند و پوشیده می زیستند
اما سفاح عبدالله محض را بزرگ می داشت و فراوان اکرام می کرد. در خبر است که یک روز عبدالله گفت هیچ گاه ندیدم که
صد هزار درهم مجتمعا در نزد من حاضر باشد سفاح گفت الان خواهی دید و بفرمود صد هزار درهم حاضر کردند و عبدالله را داد
لکن گاهگاه از عبدالله پرسش می کرد که پسرهاي تو محمد و ابراهیم در کجا باشند و عبدالله از پرسش او دلتنگ بود یک روز با
برادرش ابراهیم الغمر شکایت کرد ابراهیم گفت این کرت که پرسش کند بگو عم ایشان ابراهیم از حال ایشان آگهی دارد عبدالله
گفت تو رضا می دهی بدین سخن گفت رضا دادم لاجرم این کرت که سفاح پرسش کرد عبدالله با ابراهیم برادرش حوالت فرمود.
سفاح بیتوانی ابراهیم را بخواست و با او خلوتی ساخت و از برادرزادگانش پرسش نمود ابراهیم گفت یا امیرالمؤمنین با تو چنان
سخن گویم که رعیت با سلطان گوید یا چنان گویم که مردم با پسر عم خود سخن کنند گفت چنان گوي که با پسر عم خود
بگوئی گفت یا امیرالمؤمنین اکنون بگوي که اگر خداوند مقدر کرده باشد که محمد و ابراهیم ادراك منصب خلافت کنند تو و
تمامت مردم که بر روي ارضاند می توانند ایشان را دفع دهند؟ گفت لا و الله آنگاه گفت اگر خداوند از براي ایشان مقدر نکرده
باشد تمام اهل ارض می توانند امر خلافت را بر ایشان فرود آرند سفاح گفت لا والله، و سوگند با خداي یاد کرد که از این پس نام
ایشان را تذکره نخواهم کرد و از آن پس دیگر ایشان را بر زبان نیاورد. تا گاهی که که درگذشت و خلافت بر منصور قرار گرفت
و او مردي بداندیش و کینتوز بود یکباره دل بر قتل محمد و ابراهیم پسرهاي عبدالله محض بست و پوشیده عیون و جواسیس
گسیل داشت تا مکان و مقام ایشان را بدانند و به عرض رسانند در پایان امر مکشوف داشت که ایشان در قریه از قراي مدینه جاي
دارند و خالی از خیال خلافت نیستند منصور این راز در دل مستور داشت تا موسم [صفحه 330 ] حج برسید در سال یکصد و چهلم
هجري به زیارت بیت الله رفت و از طریق مدینه مراجعت نمود چون وارد مدینه گشت یک روز مردم را انجمن ساخت تا عطاي هر
کس را از بیتالمال ادا کند گفتند از کدام قبیله ابتدا کنیم گفت از آن قبیله که خداوند ابتدا فرموده یعنی از بنی هاشم گفتند از
بنی هاشم نخستین کرا بخوانیم گفت عبدالله محض را پس به نام عبدالله را دعوت کردند عبدالله برخاست منصور گفت هان اي
عبدالله پسرهاي تو محمد و ابراهیم کجا باشند گفت ندانم گفت سوگند با خداي ترا رها نکنم تا ایشان را به نزد من حاضر نکنی
سخنی چند در میانه برفت و فائدتی نداشت فرمان داد تا عبدالله را و ابراهیم برادرش را و شش تن از برادران و فرزندانش را مأخوذ
فقال عبدالله المحض للمنصور ما » . داشتند و در غل و زنجیر کشیدند و بند برنهادند و بر شتران برنشاندند تا به کوفه کوچ دهند
از این سخن عبدالله تذکره می کرد که در یوم بدر چون جد شما عباس اسیر شد رسول خدا بر او رحم « هکذا فعلنا باسیرکم یوم بدر
کرد و فرمود او را برحمت بند نیازارند چنانکه در کتاب رسول خدا به شرح نگاشتیم و تو امروز بر ما رحم نمی کنی و به زحمت
فقال له المنصور اخسأیا ابن » غل و بند فرسایش می دهی چه گمان می کنی در حق رسول خداي اگر ما را بدین حال نگران باشد
ام فاطمۀ بنت رسول الله ام خدیجۀ بنت « فقال له عبدالله اي امهاتی تلخن افاطمه بنت الحسین » یعنی دور شو اي پسر زانیه « اللخناء
عبدالله گفت این نسبت زشت را با کدامیک از مادرهاي من می دهی آیا فاطمه دختر امام حسین علیهالسلام را گوئی که «؟ خویلد
مادر من است یا فاطمه دختر پیغمبر را گوئی که جدهي من است یا خدیجه را گوئی که مادر جدهي منست. منصور دیگر پاسخ
صفحه 141 از 204
نگفت و حکم داد تا ایشان را به سوي کوفه کوچ دهند و کس نزد عبدالله فرستاد باشد که به حیلت و خدیعت او را مغرور کنند و
پسرهاي او را دستگیر سازند رسول منصور سخن بسیار کرد عبدالله در پاسخ گفت سوگند با خداي محنت من از محنت یعقوب
افزونست چه او را از دوازده تن پسر یک پسر [صفحه 331 ] مفقود شد و از من طلب می کنند که دو پسر خویش را به قتلگاه فرستم
سوگند با خداي که اگر در زیر قدم من باشند پاي خویش را برنگیرم. در خبر است که این وقت که عبدالله محبوس بود محمد و
ابراهیم چون یک دو تن از عرب بادیه پوشیده به نزد پدر آمدند و عرض کردند که اگر فرمائی آشکار شویم چه اگر دو تن از آل
فقال لهما ان منعکما ابوجعفر ان تعیشا کریمین فلا یمنعکما » محمد را بکشند بهتر از آن است که هشت تن در معرض هلاکت باشند
عبدالله با فرزندان خود محمد و ابراهیم گفت اگر ابوجعفر منصور رضا نمی دهد که شما چون جوانمردان « ان تموتا کریمین
زندگانی کنید منع نمی کند که چون جوانمردان بمیرید کنایت از آنکه صواب آنست که شما در اعداد کار پردازید و بر منصور
خروج کنید اگر نصرت جوئید نیکو باشد و اگر کشته شوید با نام نیک نکوهشی نباشد. بالجمله عبدالله و سایر اولاد حسن بن علی
بن ابی طالب را با غل و زنجیر بر نشاندند و به جانب کوفه روان شدند گاهی که از کنار سراي جعفر صادق علیهالسلام عبور می
و قال: و الله » . دادند آن حضرت از شکاف در به ایشان نگران شد و سخت بگریست چنانکه آب دیدهاش از ریش مبارك بگذشت
ما وفت الانصار لرسول الله صلی الله علیه و آله ببعته لقد بایعوه علی ان یقوا نفسه و ولده مما یقون منه نفوسهم و اولادهم و الله لا
فرمود سوگند با خداي که انصار وفا نکردند به شرایط بیعت با رسول خدا چه با آن «. یفلح قوم تخرج بهؤلاء عنهم علی هذه الصورة
حضرت بیعت کردند که حفظ و حراست کنند او را و فرزندان او را از آنچه محفوظ می دارند خود را و فرزندان خود را سوگند با
خداي که رستگار نمی شوند جماعتی که اولاد پیغمبر را بدین صفت و صورت کوچ می دهند. مع القصه ایشان را بدین زحمت
کوچ دادند و ابن الازهر که حارس و زندانبان بود ایشان را از دار مروان حرکت داده به ربذه آورد و در آنجا سلاسل و اغلال
ایشان را سختتر و صعبتر نمودند و منصور از براي آنکه عبدالله محض را [صفحه 332 ] بیازارد محمد بن عبدالله بن عمر بن
عثمان بن عفان را که از جانب مادر با عبدالله محض برادر بود فرمان داد تا از میان محبوسین برآوردند و بفرمود او را چندان تازیانه
زدند که چهرهي او و لون جلد او که مانند سبیکه سیم بود گونه زنگیان گرفت و یک چشم او از چشمخانه بپالود آنگاه او را
بیاوردند و در زندانخانه در پهلوي عبدالله محض جاي دادند و او سخت عطشان بود عبدالله گفت کیست که پسر رسول خداي را
سیراب کند مردان از وي حذر می جستند یک تن از مردم خراسان او را بشربتی از آب سقایت کرد. آنگاه منصور بر محلی
برنشست و ربیع را با خود معادل ساخت و بفرمود تا محمد بن عبدالله عثمانی را از پیش روي عبدالله محض همی کوچ دادند تا
ضجرت و اندوه او فراوان گردد و جامهي محمد از صدمت تازیانه چنان بر پشت محمد چفسیده بود که نخست دهن زیت بر آن
طَلی کردند آنگاه جامه را با پوست از بدن او باز کردند در خبر است که عبدالله محض با این همه رنج و شکنج هیچگاه نگریست
جز آنگاه که مغافصۀ محمد را به این حال دیدار کرد این وقت سخت بگریست و او را همچنان در محمل بند بر پاي و سلسله در
گردن بود و در کوفه با سوء حال محبوس بداشتند تا گاهی که محمد و ابراهیم خروج کردند و مقتول شدند و سر ایشان را به نزد
منصور آوردند چنانکه انشاء الله در جاي خود به شرح رقم خواهیم کرد. از پس این واقعه منصور به قتل عبدالله محض فرمان کرد
ابوالفرج اصفهانی سند به مردي می رساند که با زندانبان عبدالله محض مخالطت داشت که گفت یک روز از منصور منشوري به
زندانبان آمد چون قرائت کرد رنگ از رویش بپرید و سخت مضطرب شد آن مکتوب را بیفکند و برخاست و برفت ما آن مکتوب
را برگرفتیم و بخواندیم نوشته بود که چون این مکتوب را دیدار کنی آنچه در حق مدله فرمان کردهام به نفاذ رسان چه عبدالله را
مدله نام نهاده بود بالجمله زندانبان پس از ساعتی ملول و متفکر و مضطرب بازآمد و بنشست و لختی سر به زیر می داشت آنگاه
سر برآورد و گفت عبدالله وفات کرد. [صفحه 333 ] ابن خداع گوید: عبدالله هفتاد و پنجسال داشت که از جهان برفت و قبر او در
کوفه زیارتگاه شد و او مردي جم الفضائل و حاضر الجواب بود در علم فقه و سنت دستی قوي داشت و تولیت صدقات امیرالمؤمنین
صفحه 142 از 204
علی علیهالسلام با او بود و در این امر حسن بن زید را با او مخاصمتی رفت و در ولادت حسن بن زید بدین معنی اشارتی نمودیم
یک روز در این داوري عبدالله محض با حسن بن زید خطاب کرد که یا ابن السوداء - یعنی اي پسر کنیز - فقال حسن بن زید نعم
یعنی راست گفتی مادر من کنیز بود لکن بعد از وفات پدر من شوهر نکرد با این « لقد صبرت بعد وفات زوجها و لم تتزوج بعده
سخن کنایتی از در شناعت آمیخت در حق دختر عم خود فاطمه دختر امام حسین علیهالسلام که مادر عبدالله بود چه بعد از فوت
حسن مثنی به حبالهي نکاح عبدالله بن عمر بن عثمان درآمد لکن حسن بن زید بعد از این سخن از دختر عم خود شرمسار شد و
دیگر با عبدالله محض از براي تولیت صدقات سخن نکرد. در خبر است گاهی که محمد تصمیم عزم داد که خود را پوشیده بدارد
فقال یا بنی انی مؤد الیک حق الله تعالی » تا آنگاه که اعداد امر خروج بر وي راست شود عبدالله فرزند را بدین کلمات وصیت فرمود
فی تأدیبک و نصیحتک فاد الی حقه فی الاستماع و القبول یا بنی کف الاذي و افض الندي و استعن بطول الصمت فی المواضع التی
تدعوك نفسک الی الکلام فیها فان الصمت حسن و للمرء ساعات یضره فیها خطاؤه و لا ینفعه صوابه و اعلم ان من اعظم الخطاء
العجلۀ قبل الامکان و الاناة بعد الفرصۀ یا بنی احذر الجاهل و ان کان ناصحا کما تحذر عداوة العاقل اذا کان عدوا فیوشک الجاهل
ان یورطک بمشورتک فی بعض اغترارك فیسبق الیک مکر العاقل و ایاك و معاداة الرجال فانه لا یعدمک منها مکر حلیم و مباراة
فرمود اي فرزند من ادا می کنم در حق تو آنچه را خداي واجب داشته در تدیب و نصیحت تو و تو ادا کن حق خداي را در :« جاهل
شنیدن و پذیرفتن از من هان اي فرزند خویشتنداري کن در آزار و اذي و حریص باش در بذل و عطا و استعانت بجوي بطول
خاموشی آنجا که نفس ترا به سخن نابهنجار انگیزش می دهد چه خاموشی نیکو صفتی است [صفحه 334 ] و دانسته باش که از
براي مرد ساعاتی است که در آن ساعات زیان می رساند خطاي او و سودي نمی بخشد او را صواب او و بزرگتر خطاي مرد عجلت
و شتابزدگی است در اقدام امر از آن پیش که صورتپذیر باشد چنانکه خطائی بزرگ است توانی در اقدام امر گاهی که فرصت به
دست شود هان اي پسرك من حذر کن از جاهل اگر چند ناصح باشد بدانسان که حذر می کنی از عاقل گاهی که خصومت
آغازد همانا نصیحت جاهل ترا مغرور کند و در ورطه افکند که از آن بیرون نتوانی شد و عاقل را در فریب تو نیرو دهد و بپرهیز از
خصمی با مردم چه باز نمی دارد از تو مکیدت عاقل و خصومت جاهل را. در خبر است که دخترهاي امام حسین علیهالسلام فاطمه
و سکینه بر هشام بن عبدالملک درآمدند هشام با فاطمه گفت صفت کن از براي من پسران خود را که از پسر عم خود حسن مثنی
آوردي و صفت کن از براي من پسران خود را که از پسر عم من عبدالله بن عمر بن عثمان بن عفان آوردي گفت اما عبدالله محض
پسر نخستین من سید و شریف و مطاع است در میان ما و پسر دیگرم حسن بن حسن مهتریست بزرگوار و فارسی است در کارزار و
پسر سیم من ابراهیم است و او شبیهترین مردم است بر رسول خدا در لون و شمایل و رفتار اما آن دو پسر که از پسر عم تو آوردم
نخستین محمد و او جمال ماست و بدو فخر می کنیم و دیگر قاسم و او حافظ و ناصر ماست و شبیهترین مردم است بعاص بن امیه.
هشام گفت سوگند با خداي نیکو صفت کردي این وقت سکینه گوشه رداي هشام را بگرفت و بکشید و گفت اي احول با ما به
استهزاء سخن می کنی سوگند با خداي ترا با ما دلیر نکرده است مگر یوم طف هشام گفت تو زنی شرانگیز باشی بالجمله جماعتی
با رسول خداي شبیه بودند بعضی به شمایل و بعضی به مشی و حرکت از آن جمله جعفر بن ابی طالب و دیگر حسن بن علی بن
ابیطالب و دیگر عبدالله محض و دیگر قثم بن عباس بن عبدالمطلب و دیگر محمد بن جعفر بن ابی طالب و دیگر ابوسفیان بن مغیرة
بن حارث بن عبدالمطلب و دیگر عبدالله بن نوفل بن [صفحه 335 ] حارث بن عبدالمطلب و دیگر مسلم بن معتب بن ابی لهب و
دیگر سائب بن عبید بن عبد یزید بن هاشم بن مطلب بن عبدمناف و دیگر ربیعۀ بن مالک بن عدي بن اسود بن جشم بن ربیعۀ بن
حارث بن سلمۀ بن لؤي. در خبر است که معاویه ربیعه را به نزد خود طلبید چون در رسید معاویه از سریر بزیر آمد و حشمت او را
نیکو نگاه داشت و دیگر فاطمه علیهاالسلام در رفتار مانند پدر بزرگوار بود و دیگر ابراهیم بن حسن بن حسن علیهما السلام هیأت
رسول خداي داشت و دیگر امام حسین علیهالسلام از ناف تا قدم شبیه بود برسول خدا و دیگر اسحق بن جعفر صادق علیهالسلام و
صفحه 143 از 204
دیگر اسحق بن عبدالله الباهر بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهمالسلام و او را اسحق شبیه می نامیدند.
ذکر احوال ابراهیم ابن حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام
ابراهیم برادر اعیانی عبدالله محض است مکنی به ابواسمعیل است از کثرت جود و مناعت محل و شرافت مَحتِد ملقب به غمر گشت
او و برادرش عبدالله از روات حدیثاند و او در کوفه صندوق داشت و قبرش مزار قاصی و دانی گشت ابوجعفر منصور او را و
برادرش را و دیگر اخوانش را چنانکه بدان اشارت شد مأخوذ داشت و در کوفه محبوس نمود و مدت پنجسال در کمال رنج و
زحمت و تمام شکنج و صعوبت در حبسخانه روز گذرانید و در سال یکصد و چهل و پنجم هجري در زندان بدار جنان انتقال
فرمود و مدت عمرش شصت و نه سال بود ابن خداع گوید در یک منزلی کوفه وداع جهان گفت و شصت و هفت ساله بود و او را
فضائل کثیره و محاسن شهیره بود. اما سفاح در زمان خود مقدم او را مبارك می داشت چنانکه بدان اشارت شد. امام حسن بن بن
حسن مثنی بن حسن بن علی بن ابیطالب کنیت او ابوعلی است و او را حسن مثلث گویند چه پسر سیم است که بلا واسطه حسن نام
دارد او نیز در حبس [صفحه 336 ] ابوجعفر منصور در کوفه وفات یافت ابوالحسن عمري گوید محبس او در بغداد بود و در زندان
جان بداد و چهل و پنجسال روزگار برده بود. اما جعفر بن حسن مثنی کنیت او ابوالحسن است و او سیدي با ذلاقت زبان و طلاقت
لسان بود و در شمار خطباي بنی هاشم می رفت و از براي اوست کلام ماثور، وي نیز به حبس منصور افتاد لکن او را رها کرد تا به
مدینه مراجعت نمود چون سنین عمرش به هفتاد رسید وفات نمود. اما داود بن حسن بن حسن علیهالسلام کنیت او ابوسلیمان است و
او از جانب برادرش عبدالله محض تولیت صدقات أمیرالمؤمنین علی علیهالسلام را داشت او را نیز منصور به حبس افکند مادرش به
نزد صادق آل محمد علیهم الصلوة و السلام آمد و بنالید آن حضرت دعاي استفتاح را با او بیاموخت که معروف است به دعاي ام
داود و مادر داود بدانسان که آن حضرت آموزگاري فرمود در نیمه رجب آن دعا را قراءت نمود و سبب خلاص پسر گشت لاجرم
داود به مدینه آمد و در شصت سالگی از جهان درگذشت. اما محمد بن حسن مثنی به سراي جاودانی انتقال نمود و او را فرزندي
نبود اما دختران حسن مثنی نخستین زینب او را عبدالملک بن مروان به حباله نکاح درآورد اما ام کلثوم شرح حال و مآل کارش
معلوم نیست اما فاطمه به حباله نکاح معاویۀ بن عبدالله بن جعفر طیار درآمد و از وي چهار پسر و یک دختر آورد اول یزید دوم
صالح سیم حماد چهارم حسین و نام دخترش زینب بود و دختر چهارم حسن مثنی رقیه نام داشت شرح حال او نیز معلوم نیست همانا
از پنج پسر مثنی را عقب بود اول عبدالله محض دوم ابراهیم غمر سیم حسن مثلث چهارم جعفر پنجم داود چنانکه نگاشتیم اکنون
[ ابتدا می کنیم به ذکر اولاد عبدالله محض. [صفحه 337
ذکر اولاد